سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:)))

متن مرتبط با «روزی» در سایت سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:))) نوشته شده است

از اون روزی که اومدم اینجا و شدم یه "بیانی" بگم؟!

  • روزی که اینجارو باز کردم روزی که پستای الکی میذاشتم کپی پیست میکردم روزی که هدف نداشت وبلاگم،جهت نداشت از بین این همه که اومدن و رفتن از بین این همه دنبال کننده و خواننده  از بین همه چند نفر از همون اول اول از همون دو سال پیش بودن بعد کم و کم و کمتر شدن انقد که ازشون یه تعداد انگشت شمار موند خلاصه که اون روز  حتی یک درصدم فکر نمیکردم بیان قابلیت نظرات ارسالی و دریافتی و بزاره و من همه نظرایی که چند سال متوالی تو وباتون گفتم بحثا،مسخره بازیا،خنده ها و همه ی حرفا رو بتونم دوباره یک جا بخونم! و یک روزی مثل امروز نشستم خوندمشون همرو مو به مو نظرا...جوابا...وبلاگایی که ازبین رفتن اونایی که با وباشون رفتن اونایی که وبلاگشونو کشتن و بعد رفتن اونایی که دلشون نیومد یهویی ول کردن و دل کندن و رفتن اونایی که قول دادن شاید یه روزی برگردن ری را،خانوم فروزه ای،شکلات تلخ،طاها خیلیا... اون روز فکر نمیکردم انقدر به این جا وابسته شم انقدر از خوندن شیطنتای قبلیم از خوندن نظرا بغض کنم و به خودم بیام ببینم وسط خنده دارم میخندم یهو اخم میکنم لبخند ملیح میزنم گاها خجالت میکشم! این درصورتی بود که همه چیز دست به دست هم داده بود پا گذاشته بود رو خرخره ام که سحر ول کن برو سحر برو و خیال همرو راحت کن برو و همرو از دست این چرت و پرت عات خلاص کن به خودم اومدم  روز؛  شب شده بود اشکام خشک شده بودن رو صورتم....جمله, ...ادامه مطلب

  • عجب روزیییییییییییییی بود!!!!(با لحن خیابانی خوانده شود لطفا:) )

  • از دیشب بعد از گذاشتن اون پست بنده بی حاااااااااااااال افتادم گوشه ی خونههه تا ظهر امروز کلاسم نرفتم حتی ظهر که بیدار شدم خوابم نمیومد ولی بشدت بدنم درد میکرد یکم گوشی بازی کردم و اهنگ جدید دانلود کردم تا سرحال اومدم ساعت 6 ناهار خوردم ساعت 10 عصرونه ههههه ایشالله پنج شیش ساعت دیگه میریم واسه شام:))) معده ام قشنگ هنگ کرده حس میکنم از صداهایی که درمیاد ههههه اون تو چه خبرا که نیست:))) از عصرم انقدددد بد زیست خوندم  چرا میگم بد؟ حالاااا میگم براتون...  اولش که یه خط میخوندم یه رب دراز میکشیدم بیس دقیقه تلوزیون میدیدم میرفتمممممممم دشوری(گفتم که معدم بهم ریخته بود) خلاصهههه این فصل دو زیااااااااد منم با این خوندنم زجرکش شدم تا الان که دو صفحش مونده ههههه:) دیگه عصر پدر اومد از سرکار و مامانم سرکار نبود خونه بود یکم در محفل خانواده بودیم که دوباره من رفتم درس خوندم تا اینکه مامانم اومد یهویی گف شاید تا ساله اینده بخوایم از ایران بریم!!!!! انگار یه سطل اب یخ ریختن تو سرم با چشاااا گرررررررررررررررررد شده قشنگ مث خنگا تا یه رب مامانم داشت این جمله رو میگفت و مننننننننننن همش تو دلم میگف, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها