با لواشک و آلوچه به ملاقات دوست بیمارتان بروید!!!

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    چند روز مانده به آخر هفته ی خیلی خوبی را پشت سر نگذاشتم....سرماخوردگی(!)....دوری و دلتنگی پدر.... نرفتن به کلاس ها...... درس نخواندن و سردرد و سردرد وسردرد...نشان به آن نشان که لنگ ظهر که چشمانم را باز میکردم تا عصر غلت میزدم روی تخت و انقدر بی حال بودم که تا شب در خواب و بیداری به سر میبردم...بی شک خود مرگ بود.....اخر شب بلند میشدم به آشپزخانه میرفتم در تاریکی کمد را باز میکردم لیوان را برمیداشتم یک لیوان اب یخ...قرص و دارو و دوباره خواب.....شب و روزم را گم کرده بودم.... حتی نمیدانستم چند شنبه است...پشتیبان تنها کسی بود که زنگ  زد و با صدای گرفته ام که جوابش را دادم و بعد از گلو تا اعماق وجودم سوخت خداراشکر زیاد صحبت نکرد و گفت بعدا حالم را برای آن تراز مسخره ی آزمون قبلی میگیرد....در تلگرام هم به جز کانال ها هیچ پیامی نداشتم و این خیلی ناراحتم میکرد....خیلی که میگویم ینی خیییییییییلی!!!!!اما غزل دو روز بعد پی ام داد و خب آنلاین هم نبود و تازه آنلاین شده بود و بهانه ای نداشتم بگویم بی معرفت...واقعا هم بی معرفت نبود.... تنها دوستی بود که واقعا جز سه چهارتا دوستان خوب من حساب میشد....اما امروز دیگر از خواب بلند شدم مادربزرگم خانه مان آمده بود به زور و کشان کشان گویا از یک لشکر کتک خورده باشم خودم را به پذیرایی رساندم و سرم را روی پای مادربزرگم گذاشتم....نمیدانم چقدرررر همه بدنم  داغ بود که وحشت کرد و مامانم که داشت با تلفن حرف میزد قرص های کوفتی را اورد و باز خوابم برد تا بعد از ظهر که حاالم خیلی بهتر شده بود ..... با عزم جزم شده و چشایی که زیرشان گود افتاده و گشنگی زیاد....مگه سرماخورده ها گشنه شان نمیشود هی میبندینشان به سوپ و مایع جات!!!!!خلاصه که امروز به زندگی عادی برگشتم ....اما اصلا حال نداشتم اتاق و میزم را مرتب کنم....مامانمم اصلا گیر نداد و این ینی اوج خوشالی....غزل آمد پیشم و برایم یک ظرف آلبالو خشکه((آلبالویش خشک نبود!!!!نمیدانم چه میگویند خب به این ها)آورد....بعد از اینکه عکس گرفتم تا بگذارم اینجا  هردو در بین لباس ها و شلوغی اتاق حمله کردیم به ظرف البالوهای خوشمزه:) خلاصه که زندگی جریان دارد....هوا گرم است....آخرالزمان شده است والا...آخر تو زمستان انقدر سرما نخوردم که تو تابستان اینشکلی سرماخوردم....بینی کیپ....سوزش گلو...سردرد........از طرفی یک اتفاق خیلی بد در بیمارستان مامان اینها افتاد(انگار بیمارستان بابایشان است همچین "اینها"ی مالکیت به بیمارستان وصل میکنم ههه:))) ...مامانم تعریف میکرد....دلم نمیخواهد اینجا بگویم...شاید هم بعدا درباره اش نوشتم...فقط میدانم اگر بمیرمم دلم نمیخواهد هیچ وقت به بیمارستان دولتی بروم(الکی مثلا من کلا بیمارستان  دولتی نمیروم هههه)....پرحرفی نمیکنم اصلا جان نوشتن ندارم و این همه نوشتم بگویید ماشالله:))با عکس تنهایتان میگذارم....:))هرگونه فحش به خودتان برمیگردد:))))

    سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:)))...
    ما را در سایت سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:))) دنبال می کنید

    برچسب : لواشک,آلوچه,ملاقات,دوست,بیمارتان,بروید, نویسنده : csusa11447 بازدید : 176 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 17:10