به وقت امروز

دلم میخواد روزا از ساعت سه که میرسم خونه تا هفت زمان بایسته من برم دوش بگیرم بخوابم کتاب بخونم و نسکافه بخورم و بعد که حسابی سرحال و رفرش شدم دوباره ساعت کار کنه و درگیر درس اینا شم ولی اینا فقط یه سری تراوشات غیرممکن تو ابره بالاسرمه و بسسسسس!!!و من بین کتابها وقتی خیلی خماره خوابم تازه یادم میوفته وای فردا انشاعم داریم و باید انشا بنویسم....!!!بگذریم ازینا دیدم خیلی وقته نیومدم بنویسم و وبم داشت از اهداف خودش منحرف میشد بعله:)))که گفتم بیام اعلام حضور کنم و بگم سحررررررررررر هستم یک خسته....24 ساعته که منگه خوابم و هی کلم میوفته پایین ولی هنوز به اغوش تخت نرفتم همه با هم:خداااااااااقوت سحرررررررررر:))))

پ.ن1:فک کن صب با بدبختی پاشی یه چیزی بخوری مسواک اینا بزنی بپوشی بری بیرون خونه.... همینجوری که تو کوچه های خلوت راه میری و میرسی به اخرین کوچه ای تهش میخیوره به مدرسه، باد خنک هی میخوره تو صورتت هی برگ از درختای اینور اونور کوچه میندازه پایین.... هی برگای زرده رو زمینو جا به جا میکنه هی جیگره تو رو حال میاره بعد تو این حال و هوا حس کنی عه یه قطره اومد رو صورتت رو دستت کم کم...بعد نم نم بارون بیاد ...کم کم بوی نم خاااک بلند شه توام قدماتو کوتاه تر کنی بوی بارونوووو خاکو بکشی تو ریه ات هوای ابری و نگاه کنی هی برگای زردی که میرن اینور اونور و نگاه کنی هی خداروشکر کنی و برسی مدرسه و تازه بالاعم نررررری بشینی رو نیمکت سرتو تکیه بدی به دیوار و چشاتو ببندی...!!!آخ که از بهترین حس های دنیا بود امروز صبح:)

پ.ن2:همچنان که حال کرمانشاه خوب نیست...اهواز هم ....!!!!!

شب خوش:)