شالگردن:)

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    این روزهای در آستانه ی پانزدهمین روز از نهمین ماهِ سال،فکر میکنم چقدر برخلاف گذشته از روزهای پیش رو وهم دارم،گیر کردم تو روزهای گذشته،تیکه تیکه قلبم رو بین روزهای قشنگ نوجوانی و بچگی خاک کردم و بجاش تیکه های سنگ و کلوخ تو قلبم جاساز کردم..

    میبینم

    میشنوم و

    بی تفاوت از تک تک اتفاقهای زندگی می گذرم..

    کمتر دلگیر میشویم...

    صبورتر شده ام...

    بیشتر میبخشم...

    کمتر خرده میگیرم

    درِ گنجه را باز میکنم و

    شالگردنی که سال پیش بافته بودم را میارم و بازش میکنم،رج به رج تمام بافته هارو میشکافم،تصویر گنگ روزهارو برمیگردونم،خودم رو میبینم،دلتنگ میشوم،بغض میکنم...

    رج آخر...

    من و روزهای خوبم...

    میگم الان وقتشه

    دونه دونه سر می اندازم در میل بافتنی

    انگشتانم را  میرقصانم بین کاموای زرشکی،کلافِ حوصله و صبر و تحملم کوچک و کوچیک تر میشود و شالگردنم بلند و مهن تر

    میبافم

    یکی رو،دوتا زیر...

    کلاف کوچک تر شده

    و کاموا دارد به انتهایش میرسد

    شالگردن بافتنیم دارد تمام میشود..

    همانی که میخواستم شد؟

    پسِ رج به رج اش عشق و مهربانی و صبوری جاساز می کنم... 

    یه دنیا جای با عطر هل و دارچین و گل محمدی...

    خنده های از ته دل....

    روزهای زندگانی با آسمان صاف،روزگار بر وفق مراد،دوستی ها پابرجا و ماندگار،عطر یاس و نرگس و رز و هیزم  که روشن کنم و شومینه ی دلم را گرم نگه دارد،شال گردنم تمام شده است،میله هارا میکشم...

    شال گردن را میندازم دور گردنم تا برای همه ی روزهایی که قرار است بشود تجربه و زندگی بیســـــت سالگی ام را گرم نگه دارد،که نه فقط گردن و صورتم را،بلکه تمام زندگیم را در باران،سرما،برف و بوران،گرم گرم گرم نگه دارد...

     

    پ.ن:امروز،به تاریخ دوازدهم آذرماه،من ،دیمن و انیس رفتیم کافه،من و دیمن بعد کلاس فیزیولوژی که امتحان میانترم کنسل شد بخاطر تقلب،با اسنپ رفتیم و انیس هم اومد،یه تیکه کیک و چای سفارش دادیم و گفتیم و خندیدیم و رو کیک شمع گذاشتیم و من فوت کردم،بعد رفتیم و پیتزا استیک خوردیم که اونجا هم کلی ختدیدیم،برگشتنی یه استرس وحشتنااااک گرفته بودم و خلاصه با دربست برگشتم سمت دانشگاه و بابا اومد دنبالم،اقای جوشکار اومد خونه،من چمدون و چک کردم و براش هام و شستم و بلیت رزرو کردم برای ساعت یک ربع به ده فردا (اولین تجربه ی سفر تنهایی به شهر خودم)

    قراره زندایی بیاد دنبالم ،با تمام این اوصاف امرور پر از دلگیری و کنکاش بودم و چند دقیقه پیشم مورد حمله ی یک سری حرف قرار گرفتم که تهش شد ببخشید،بخشیدم،ولی کاش انقد دلم نمیشکست...حرفام ته کشید،برم با لالایی بارون بخوابم زیر کرسی،شبتون اروم:)

    سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:)))...
    ما را در سایت سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:))) دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : csusa11447 بازدید : 166 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:42