سلام
:)
بریم ادامه تعریفی جات
جمعه اون هفته بود که خاله بزرگم اینا دنبال خونه بودن و دو تا خونه دیدن و قرارشد بعدش ناهار و کیک بگیرن بیان خونه مامانبزرگمینا و شب قبلشم که داییم اینا بودن به اوناهم گفته بود بیان که نیومدن
به خاله مامانمم گفت که اون اومد
و خلاصه تولدبازی کردیم و ناهار جوج گرفتن تو حیاط پختن رو باربیکیو و فنچک کوچولوی من که انقدرررررر کوچیک بود واسه خودش شده مرد،(داره میره کلاس سوم)حس میکنم دیگه واقعا پیر شدم انقد بچه رو چلوندم و عکس گرفتم که بازم سیر نشدم کاش محکم گازش میگرفتم اصلا:)
لوگوهای تیمای محبوبش و تو نت سرچ کردن براش و نقاشیشون کرده بود که عکساشو میزارم اینجا...
خواننده قدیمیا خوب فنچک منو میشناسن:)
تاعصرم خوردیم و گفتیم و خندیدیم و خاله مامانم شبم موند و بعد شام رفت
یکم قبل شامم خالم یه حرفی زد درباره تخس ترین پسرفامیل و هرچند شوخی ولی روح من و پر از آرامش کرد...
بعدم فرداش یعنی شنبه قرار شد که بریم کمک خالم واسه اسباب کشی و خب قضیه کنسل شد و رفتیم یه سر خونشون و یه سر زدیم و بماند که جنجااااال شد و همش دعوا شد بینمون سر یه حرف انگار طلسم شده بودیم...
بعد از خونه خاله بزرگه،با خاله کوچیکم و مامانبزرگم و مامانم رفتیم سمت خونه خاله مامانم(چه خاله تو خاله شده)و مردا یعنی بابام وبابابزرگم و داییم رفته بودن جلوتر و خلاصه ماهم یه سر رفتیم خونه چون خالم یه سری لباسای کوچولوی نو بود که مامانم میده به نیازمندا اونارو گذاشتیم خونه و بعد رفتیم
شبم که اونجا بابابزرگم کمردرد گرفته بود و حسابی اذیت شد
بعدم که شام مرغ و قرمه سبزی درست کرده بود خاله و محور صحبتا رو قد و هیکل من میچرخید(خیلی وقت بود ندیده بودن منو)
راستش من دوست ندارم این حرکت و
نوه خودش هیکلیه و خب هیکل و قد یه چیز ارثیه و یه بخشیش به خود آدم برمیگرده و تغذیه و ورزشش و...
بعد اینکه من و با اون مقایسه میکنن و هی میگن سحر فلانکارو کرده لاغر شده(به دروغ!) و من اصلا دوس ندارم....
من خودم یه زمانی انقدر تپل بودم و به مرور خودم از اشتها افتادم و خیلی چیزا تغییر کرد و اینکه کسی و به خاطر هیکل چه چاق و چه لاغر بخوای نصیحتش کنی و حتی شماتش کنی خیلی حرکت زشتیه..
بگذریم حالا
اخرشم که خطاب به پسرش که ۶ سالش بود و به من گفت شما شیر میخوری که قدت بلنده خاله؟منم تازه دوهزاریم افتاده بود گفتم اره و اینا
بعد فرداش که میشد یکشنبه
شب قبلش اعصابم داغون بود و به محیا توپیدم که تو چه دوستی هستی و من یه بار نتونستم بیام پیشت و یه بحث ریز کردیم و تو استوری کلوز فرند با تکست تیکه ای خودمو کشتم
خلاصه فرداش محیا ساعت یک اینا اومد و رفتیم تو اتاق بابابزرگم که یه زمانی مغازه کارش بود و الان شده اتاقش و نشستیم چن ساعت و حرف زدیم و هی میگفت چقدر لاغر شدییییییییییی و خلاصه عکس و دابسمش گرفتیم
بعد محیا رفت یه لقمه ام ناهارنخورد
یه لقمه بزور دادم بهش و رفت
و خودمم بدو بدو لباسا و وسایلم و جمع کردم و یه چیزی خوردم و حرکت کردیم سمت ارومیه با خاله کوچیکم
ساعت پنج و شیش اینا بود که حرکت کردیم
تو راه ماشین هی جوش میاورد و هی بابا نگه میداشت و حسابی گرم بود ولی خیلی خوش گذشت خاله زده بود تو فاز آهنگای قدیمی و قشنگ بودن انصافا..
بعدم فکر کنم قزوین بود که بابا داخل یه پمپ بنزین و یه جور مجتمع خدماتی طور نگه داشت که داخل تعمیرگاهش ماشین و داد درست کنن و
رفتیم با خالم هشتاد تومن از فروشگاهش خوراکی خریدیم باز دوباره رفتیم به هوای چیزای ترش هشتاد دیگه کارت کشیدیم و بستنیم خریدیم و حسابی چسبید
خالمم هی میگه نمیخوام لاغر باشی باید چاقت کنم این مدت
نمیخواد تنها چاق باشه
منم استعداد چاقی دارم و به خاطر ماه رمضان و روزه و اینکه اردیبهشت و خرداد تا الان اصلا برام خوب نبود حسابی حرص خوردم و گریه کردم و کلا هیچ اشتهایی نداشتم در اصل
مخصوصا سر فوت هادی که روزه بودم سر افطار هیچی نمیتونستم بخورم و اگه یه لقمه غذا یا یه قلوپ چایی و نوشیدنی میخوردم گلاب به روتون میشدم و حالم بد میشد و ساعت سه چهارصبح من تونستم یکم غذا بخورم اونم بزور چون از معده درد داشتم میمردم
خلاصه روزای خیلی بدی بود که اصلا یادآوریش هم اعصابم و خورد میکنه
بعد دیگه ساعت پنج و شیش صبح رسیدیم خونه و مرگ خواب بودیم و من تو راه کم و بیش تونستم بخوابم ولی خالم اصلااااااا
و رو تخت مامانمینا خوابیدیم تا ظهر
پاشدیم صبحونه خوردیم
مامانمم نه رفته بود سرکار و دوازده اومده بود ناهار مرغ درست کرده بود
بعد از ناهار من و خالم افتادیم به جون لباسامون و من چمدون و ساک و کولم و باز کردم و اتاق بمب زدم که شاید تو نصفه اتاق کوهه لباس بود فقط و گیج گیج بودم و تا شب جمع کردم و یه پادکست شادمهر گذاشتم به عنوان انگیزه:)))
بعدم که خاله فوبیای گربه داره و گربه مون عادت داره گشنش که میشه میدوعه از کنار پات رد میشه حسابی جیغ میکشه و ما میخندیم بهش میگه یارو
بعد رفتم حموم و اومدم شام خوردیم خوابیدیم
فرداش میشد سه شنبه من کلاس نداشتم و این یه هفته ام که تهران بودم کلاس مجازیا رو هم شرکت نکردم و هنوزم نکردم کلا دیگه دایورت کردم بعد با خیال راحت تا عصر خوابیدم و پاشدم حاضر شدیم رفتیم پارک ساحلی و جایی که اِلِمان های ارومیه هست و هر شهری یه المانی داره مثلا
آی لاو کرج
یا آی (قلب)تهران
اینجا نوشته بود آی ام ارومیه
جالب بود و کلی خندیدیم
بعدم عکس بازی کردیم قدم زدیم
رفتیم بازار
و بعدشم بابام و خالم جناق(غ؟) بازی کرده بودن و بابام باخت و باید به هممون فالوده بستنی میداد
فالوده زدیم
و برگشتنی توت فرنگی خرید خالم و شب بیدار بودیم
فرداش چهارشنبه صبح ساعت ۸ و نیم بیدارشدیم و حاضر شدیم و بساط صبحونه برداشتیم رفتیم باغ و زیر درخت گردو یه جای دنج که خیلیییییییییییییی خنک و خفن بود بساط کردیم
صبحانه املت قارچ زدیم و ورق بازی کردیم و مامانم و بابام رفتن برنج درست کنن و بساط جوج بیارن و تا عصر ساعت شیش اینا اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت
بعد اومدیم و من اونجایی که خیلی خسته بودم و مامانمم همش غر میزد گرفتم خوابیدم:)
پاشدم خونه دسته گل بود و بالکن و شسته بودن فرش و موکت انداخته بودن و حتی مبلای بالکن و درست کرده بودن و هندونه خورده بودن منم سهم هندونم و برداشتم لعنتی خوشمزه بود کثافت پرکالری:)))
بعدم نشستیم سرگوشی و اینا
دیروزم که پنج شنبه پاشدیم روال زندگی معمولی بود و خاله پنکیک درست کرده بود و عصرم تو فلش فیلم forest gump و دیدیم که عالیهههه عالیه عالیه عالی بود و من لذت بردممممم حسابی❤️
امروزم عمم قرار بود بیاد ک بعد مدتها تسلیت بگه ب مامانم!!!!!! و خاله رو دعوت کنه خونشون شام ک ما از ساعت دو آماده نشستیم الان مامانم زنگ زد از بابام پیگیر شد و گفت ن فرداشب و گفته انگار و...
از بی برنامگی و اینکه یکی سرکار بزارتم متنفر بودم همیشه
تابستونم ک داییمینا اینجا بودن میخواستیم بریم بام ارومیه یا همون شیخ تپه همه ، ک باز از ساعت۶ تا یازده شب قرارشد بیان و دوازده اومده و ماهم نرفتیم و کلا معطل شدیم و من خیلی حرص خوردم
خلاصه خالم خیلی صمیمی تر شده باهام و تمام دوستیها و حرفایی ک یه دوست ب دوستش میزنه و بهم میزنه همینکه
از تجربه هاش و گذشته و روزایی ک دانشجو بود و خوابگاه بود و این خیلی خوبه ک حس صمیمیت بینمون و بیشتر میکنه ولی بدیش اینه ک من آدمی نیستم ک زود اعتماد کنم و مثل خودش همچین چیزایی و بگم و از حس و حالم و به نظرم بهتره ک مثل ی راز بین خودم بمونه حس قلبم، اینجوری بهتره
چن سال پیش ک ظهر به خاله بزرگم به اصرار سارا ک گفت حتما به یکی بگو ،یه موضوعی و گفتم و تا شب نشده کف دست مامانم بود:))))
برای همینم دیگه نمیخوام چیزی بگم
هرچند ک چیزی نیست
و اینکه اینروزا دارم فک میکنم ب اینکه ؛ چقد خوبه ک ادم تو زندگیش پسری نباشه ک بهش دل ببنده و وابستش بشه، چقدر خوبه ک حداقل یکبار تجربه کنه و خودش بدونه ک کجا و چ تایمی باید تموم کنه و بدونه ک دیگه این اشتباه و نکنه
بجز یه نفری ک قد چشام دوسش دارم و میبینم ک کلا تو فاز دختر نیست و هدفش کلا یه چیز دیگست، همون مخاطب شعر و پستای رمزداره ک از دور حواسم بهش هست و ازدور دوسش دارم
فک میکنم ای کاش یه روزی تمام دخترا با تمام مشکلاتی که دارن و میخوان از طریق ارتباط با پسرا اونو جبران کنن و نادیده بگیرن بفهمن ک حالا ی جوری بگم کسی ناراحت نشه و احتمال بدم،۹۰ درصدشون قصدشون از دوستی با دختر فقط یه چیزه
و اینکه اگر یه روز همین آدمی ک میگم مثل چشام دوستش دارم ،بخواد بهم پیام بده و پیشنهاد دوستی ک میدونم نمیده بده و مطمئنم عقلم اشتباه نمیکنه و قلبم عاقله ، میام و اون نود درصد و میکنم صد درصد و به این فکر میکنم که تنهایی زندگی کردن خونه مجردی داشتن ازدواج نکردن و..
چقدر بهتره
شایدم نظرم عوض شه....
اینکه آدمی و از دور دوست داشته باشی
خیلی قشنگه چون هیچوقت تصوراتی ک ازش تو ذهنت داری خراب نمیشه با یه حرکتش حرفش
ولی من دلم میخواد این حس دو طرفه شه
دو طرفه ی مثبت
دو طرفه ی عاقلانه
دو طرفه ای که به دوستی و رل ختم نشه
کاش بشه
اگرم نشد ...نشده دیگه....تازگیا یاد گرفتم که همه چیزو بسپارم ب خدا و حرص نخورم خیلی
این بارم همینکارو میکنم
فعلا تا بعد❤️
+پست و پریروز نوشتم و عکسارو بعدا اضافه میکنم
شب خوش
برچسب : نویسنده : csusa11447 بازدید : 182