تهران نامه (۲)

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    سلام
    :)
    بریم ادامه تعریفی جات
    جمعه اون هفته بود که خاله بزرگم اینا دنبال خونه بودن و دو تا خونه دیدن و قرارشد بعدش ناهار و کیک بگیرن بیان خونه مامانبزرگمینا و شب قبلشم که داییم اینا بودن به اوناهم گفته بود بیان که نیومدن 
    به خاله مامانمم گفت که اون اومد
    و خلاصه تولدبازی کردیم و ناهار جوج گرفتن تو حیاط پختن رو باربیکیو و فنچک کوچولوی من که انقدرررررر کوچیک بود واسه خودش شده مرد،(داره میره کلاس سوم)حس میکنم دیگه واقعا پیر شدم انقد بچه رو چلوندم و عکس گرفتم که بازم سیر نشدم کاش محکم گازش میگرفتم اصلا:)
    لوگوهای تیمای محبوبش و تو نت سرچ کردن براش و نقاشیشون کرده بود که عکساشو میزارم اینجا...
    خواننده قدیمیا خوب فنچک منو میشناسن:)
    تاعصرم خوردیم و گفتیم و خندیدیم و خاله مامانم شبم موند و بعد شام رفت
    یکم قبل شامم خالم یه حرفی زد درباره تخس ترین پسرفامیل و هرچند شوخی ولی روح من و پر از آرامش کرد...
    بعدم فرداش یعنی شنبه قرار شد که بریم کمک خالم واسه اسباب کشی و خب قضیه کنسل شد و رفتیم یه سر خونشون و یه سر زدیم و بماند که جنجااااال شد و همش دعوا شد بینمون سر یه حرف انگار طلسم شده بودیم...
    بعد از خونه خاله بزرگه،با خاله کوچیکم و مامانبزرگم و مامانم رفتیم سمت خونه خاله مامانم(چه خاله تو خاله شده)و مردا یعنی بابام وبابابزرگم و داییم رفته بودن جلوتر و خلاصه ماهم یه سر رفتیم خونه چون خالم یه سری لباسای کوچولوی نو بود که مامانم میده به نیازمندا اونارو گذاشتیم خونه و بعد رفتیم 
    شبم که اونجا بابابزرگم کمردرد گرفته بود و حسابی اذیت شد
    بعدم که شام مرغ و قرمه سبزی درست کرده بود خاله و محور صحبتا رو قد و هیکل من می‌چرخید(خیلی وقت بود ندیده بودن منو)
    راستش من دوست ندارم این حرکت و
    نوه خودش هیکلیه و خب هیکل و قد یه چیز ارثیه و یه بخشیش به خود آدم برمیگرده و تغذیه و ورزشش و...
    بعد اینکه من و با اون مقایسه میکنن و هی میگن سحر فلانکارو کرده لاغر شده(به دروغ!) و من اصلا دوس ندارم....
    من خودم یه زمانی انقدر تپل بودم  و به مرور خودم از اشتها افتادم و خیلی چیزا تغییر کرد و اینکه کسی و به خاطر هیکل چه چاق و چه لاغر بخوای نصیحتش کنی و حتی شماتش کنی خیلی حرکت زشتیه..
    بگذریم حالا
    اخرشم که خطاب به پسرش که ۶ سالش بود و به من گفت شما شیر میخوری که قدت بلنده خاله؟منم تازه دوهزاریم افتاده بود گفتم اره و اینا
    بعد فرداش که میشد یکشنبه
     شب قبلش اعصابم داغون بود و به محیا توپیدم که تو چه دوستی هستی و من یه بار نتونستم بیام پیشت و یه بحث ریز کردیم و تو استوری کلوز فرند با تکست تیکه ای خودمو کشتم
    خلاصه فرداش محیا ساعت یک اینا اومد و رفتیم تو اتاق بابابزرگم که یه زمانی مغازه کارش بود و الان شده اتاقش و نشستیم چن ساعت و حرف زدیم و هی میگفت چقدر لاغر شدییییییییییی و خلاصه عکس و دابسمش گرفتیم
    بعد محیا رفت یه لقمه ام‌ ناهارنخورد
    یه لقمه بزور دادم بهش و رفت 
    و خودمم بدو بدو لباسا و وسایلم و جمع کردم و یه چیزی خوردم و حرکت کردیم سمت ارومیه با خاله کوچیکم
    ساعت پنج و شیش اینا بود که حرکت کردیم
    تو راه ماشین هی جوش میاورد و هی بابا نگه میداشت و حسابی گرم بود ولی خیلی خوش گذشت خاله زده بود تو فاز آهنگای قدیمی و قشنگ بودن انصافا..
    بعدم فکر کنم قزوین بود که بابا داخل یه پمپ بنزین و یه جور مجتمع خدماتی طور نگه داشت که داخل تعمیرگاهش ماشین و داد درست کنن و 
    رفتیم با خالم هشتاد تومن از فروشگاهش خوراکی خریدیم باز دوباره رفتیم به هوای چیزای ترش هشتاد دیگه کارت کشیدیم  و بستنیم خریدیم و حسابی چسبید 
    خالمم هی میگه نمیخوام لاغر باشی باید چاقت کنم این مدت
    نمیخواد تنها چاق باشه 
    منم استعداد چاقی دارم و به خاطر ماه رمضان و روزه و اینکه اردیبهشت و خرداد تا الان اصلا برام خوب نبود حسابی حرص خوردم و گریه کردم و کلا هیچ اشتهایی نداشتم در اصل
    مخصوصا سر فوت هادی که روزه بودم سر افطار هیچی نمیتونستم بخورم و اگه یه لقمه غذا یا یه قلوپ چایی و نوشیدنی میخوردم گلاب به روتون میشدم و حالم بد میشد و ساعت سه چهارصبح من تونستم یکم غذا بخورم اونم بزور چون از معده درد داشتم میمردم
    خلاصه روزای خیلی بدی بود که اصلا یادآوریش هم اعصابم و خورد میکنه
    بعد دیگه ساعت پنج و شیش صبح رسیدیم خونه و مرگ خواب بودیم و من تو راه کم و بیش تونستم بخوابم ولی خالم اصلااااااا 
    و رو تخت مامانمینا خوابیدیم تا ظهر
    پاشدیم صبحونه خوردیم
    مامانمم نه رفته بود سرکار و دوازده اومده بود ناهار مرغ درست کرده بود 
    بعد از ناهار من و خالم افتادیم به جون لباسامون و من چمدون و ساک و کولم و باز کردم و اتاق بمب زدم که شاید تو نصفه اتاق کوهه لباس بود فقط و گیج گیج بودم و تا شب جمع کردم و یه پادکست شادمهر گذاشتم به عنوان انگیزه:)))
    بعدم که خاله فوبیای گربه داره و گربه مون عادت داره گشنش که میشه میدوعه از کنار پات رد میشه حسابی جیغ میکشه و ما میخندیم بهش میگه یارو
    بعد رفتم حموم و اومدم شام خوردیم خوابیدیم 
    فرداش میشد سه شنبه من کلاس نداشتم و این یه هفته ام که تهران بودم کلاس مجازیا رو هم شرکت نکردم و هنوزم نکردم کلا دیگه دایورت کردم بعد با خیال راحت تا عصر خوابیدم و پاشدم حاضر شدیم رفتیم پارک ساحلی و جایی که اِلِمان های ارومیه هست و هر شهری یه المانی داره مثلا
    آی لاو کرج
    یا آی (قلب)تهران 
    اینجا نوشته بود آی ام ارومیه 
    جالب بود و کلی خندیدیم
    بعدم عکس بازی کردیم قدم زدیم
    رفتیم بازار
    و بعدشم بابام و خالم جناق(غ؟) بازی کرده بودن و بابام باخت و باید به هممون فالوده بستنی میداد
    فالوده زدیم
    و برگشتنی توت فرنگی خرید خالم و شب بیدار بودیم
    فرداش چهارشنبه صبح ساعت ۸ و نیم بیدارشدیم و حاضر شدیم و بساط صبحونه برداشتیم رفتیم باغ و زیر درخت گردو یه جای دنج که خیلیییییییییییییی خنک و خفن بود بساط کردیم
    صبحانه املت قارچ زدیم و ورق بازی کردیم و مامانم و بابام رفتن برنج درست کنن و بساط جوج بیارن و تا عصر ساعت شیش اینا اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت
    بعد اومدیم و من اونجایی که خیلی خسته بودم و مامانمم همش غر میزد گرفتم خوابیدم:)
    پاشدم خونه دسته گل بود و بالکن و شسته بودن فرش و موکت انداخته بودن و حتی مبلای بالکن و درست کرده بودن و هندونه خورده بودن منم سهم هندونم و برداشتم لعنتی خوشمزه بود کثافت پرکالری:)))
    بعدم نشستیم سرگوشی و اینا
    دیروزم که پنج شنبه پاشدیم روال زندگی معمولی بود و خاله پنکیک درست کرده بود و عصرم تو فلش فیلم forest gump و دیدیم که عالیهههه عالیه عالیه عالی بود و من لذت بردممممم حسابی❤️
    امروزم عمم قرار بود بیاد ک بعد مدتها تسلیت بگه ب مامانم!!!!!! و خاله رو دعوت کنه خونشون شام ک ما از ساعت دو آماده نشستیم الان مامانم زنگ زد از بابام پیگیر شد و گفت ن فرداشب و گفته انگار و...
    از بی برنامگی و اینکه یکی سرکار بزارتم  متنفر بودم همیشه
    تابستونم ک داییمینا اینجا بودن میخواستیم بریم بام ارومیه یا همون شیخ تپه  همه ، ک باز از ساعت۶ تا یازده شب قرارشد بیان و دوازده اومده و ماهم نرفتیم و کلا معطل شدیم و من خیلی حرص خوردم
    خلاصه خالم خیلی صمیمی تر شده باهام و تمام دوستیها و حرفایی ک یه دوست ب دوستش میزنه و بهم میزنه همینکه
    از تجربه هاش و گذشته و روزایی ک دانشجو بود و خوابگاه بود و این خیلی خوبه ک حس صمیمیت بینمون و  بیشتر میکنه ولی بدیش اینه ک من آدمی نیستم ک زود اعتماد کنم و مثل خودش همچین چیزایی و بگم و از حس و حالم و به نظرم بهتره ک مثل ی راز بین خودم بمونه حس قلبم،  اینجوری بهتره
    چن سال پیش ک ظهر به خاله بزرگم به اصرار سارا ک گفت حتما به یکی بگو ،یه موضوعی و گفتم و تا شب نشده کف دست مامانم بود:))))
    برای همینم دیگه نمیخوام چیزی بگم
    هرچند ک چیزی نیست
    و اینکه اینروزا دارم فک میکنم ب اینکه ؛ چقد خوبه ک ادم تو زندگیش پسری نباشه ک بهش دل ببنده و وابستش بشه، چقدر خوبه ک حداقل یکبار تجربه کنه و خودش بدونه ک کجا و چ تایمی باید تموم کنه و بدونه ک دیگه این اشتباه و نکنه
    بجز یه نفری ک قد چشام دوسش دارم و میبینم ک کلا تو فاز دختر نیست و هدفش کلا یه چیز دیگست، همون  مخاطب شعر و پستای رمزداره ک از دور حواسم بهش هست و ازدور دوسش دارم
    فک میکنم ای کاش یه روزی تمام دخترا با تمام مشکلاتی که دارن و میخوان از طریق ارتباط با پسرا اونو جبران کنن و نادیده بگیرن بفهمن ک حالا ی جوری بگم کسی ناراحت نشه و احتمال بدم،۹۰ درصدشون قصدشون از دوستی با دختر فقط یه چیزه
    و اینکه اگر یه روز همین آدمی ک میگم مثل چشام دوستش دارم ،بخواد بهم پیام بده و پیشنهاد دوستی ک میدونم نمیده بده و مطمئنم عقلم اشتباه نمیکنه و قلبم عاقله ، میام و اون نود درصد و میکنم صد درصد و به این فکر میکنم که تنهایی زندگی کردن خونه مجردی داشتن ازدواج نکردن و..
     چقدر بهتره 
    شایدم نظرم عوض شه....
    اینکه آدمی و از دور دوست داشته باشی
    خیلی قشنگه چون هیچوقت تصوراتی ک ازش تو ذهنت داری خراب نمیشه با یه حرکتش حرفش 
    ولی من دلم میخواد این حس دو طرفه شه
    دو طرفه ی مثبت
    دو طرفه ی عاقلانه
    دو طرفه ای که به دوستی و رل ختم نشه
    کاش بشه
    اگرم نشد ...نشده دیگه....تازگیا یاد گرفتم که همه چیزو بسپارم ب خدا و حرص نخورم خیلی
     این بارم همینکارو میکنم
    فعلا  تا بعد❤️

     

     

     

    +پست و پریروز نوشتم و عکسارو بعدا اضافه میکنم

    شب خوش

    سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:)))...
    ما را در سایت سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:))) دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : csusa11447 بازدید : 182 تاريخ : پنجشنبه 22 خرداد 1399 ساعت: 12:12