سلام
بی مقدمه چینی میریم سراغ تعریف کردن خاطره ی تلخی که شیرینی خودشم داشت و شیرینیش فقط واسه من بود
بعد از کلیییییی بالا پایین و گرفت و گیر و ناراحتی بابت نرفتنمون و این داستانا بالاخره قرار شد ما بیایم تهران برای مراسم ۵ شنبه...
ما ۴ شنبه عصر حرکت کردیم و سه صبح تهران بودیم...
و بماند وقتی انقلاب و ولیعصر و تو سکوت و تاریکی شب دیدم حسابی دلم گرفت و خاطرات برام تازه شد....
تا ساعت ۵ صبح با مامان جون خاله و بابابزرگم تو حیاط حرف میزدیم
و ملخ ها تک و توک میخوردن ب دیوار و من واقعا باورم نمی شد تهران مرحله بعدی براش بازشده باشه:)))
بعد دوش گرفتم و خوابیدم ۵ و نیم و ۶ و نیم پاشدم خوابم نبرد و مامانبزرگم بیدار بود و چون همون طور ک قبلا گفتم مراسم ۷ ام خونه شون برگزار میشد ،شروع کردیم به تمیزکاری تاهشت که مامان بابامم پاشدن و ۹ که عمو زن عمو اومدن و اول صبحی انقدر گریه کردیم.....
بعد خاله مامانم اومد و مامانبزرگم واسه ناهار آبگوشت گزاشته بود و برنج و واسه شام تو حیاط درست کردن و پشت بوم و واسه آقایون فرش کردن و شستن و تمیز کردن و اعتراف میکنم تو عمرم انقدر کار نکرده بودم،اونم فقط با یک ساعت خواب...
خلاصه دخترخاله مامانمم اومد تسلیت گفت رفت
بعد ناهار،ساعت ۵ زنداییم اومد و واسه شام نوشابه گرفته بود و بعدم رفت دنبال داییم دم شرکت ک بعدش بیان بهشت زهرا
و بعدم ما رفتیم و من توراه۲ قطره اشکم اومد و ذهنم حسابی آشوب بود و واقعا باورم نمی شد....
و وقتی رسیدیم کسی نبود زیاد و اصلا شوک شوک بودم و هنوزم نمیدونم کسی ک اینجوری زجه میزد گریه میکرد من بودم و تا آخر مراسم تا میومدم مامانم و اروم کنم خودم گریم می گرفت و حتی جون گریه کردنم نداشتم
شوخی نیست بالاسری جوونی گریه کنی ک انقد صمیمی بودین و یه پایه برا جمع خانوادگی مون بود و انقدر صاف و ساده و مهربون.....
و هیچوقت نمیخوام اون روز و ببینم،حس میکنم اصلا قوی نیستم واسه از دست دادن عزیز و کنترلی رو خودم ندارم و میشکنم..
خلاصه ک خیلیا بااینکه مراسم ۶ شروع میشد دیراومدن سرخاک ...
ولس همه رو دیدم
رو قبرش پره گل رز قرمز بود
و شمع
و دوستاش همه واستاده بودن
و عکسش و لبخندی ک جیگرمو میسوزوند
خاله هام و بقیه چون مراسم خاکسپاری و بودن حسابی گریه هاشون کرده بودن
و نتونستن بیان سرخاک و چون مهمونا میخواستن بعد بهشت زهرا برن خونه موندن ک کارارو هندل کنن با مامانبزرگم
خاله بزرگمم که سرکار بود و قرارشد شب و بیاد
بمانددددد بعد مراسم چقد سر جیغ جیغای من صدام گرفت و خاله هام حسابی دستم گرفتن و مسخره ام کردن و هنوزم میکنن
میگفتن هرکی نمیدونست فک میکرد دوس دخترش بودی و من چقد جدی حرص میخوردم و میگفتم بخدا دست خودم نبود نگییییدددددد
خلاصه.....
بعد مراسم با پسرعموهای مامانم و دخترعمه ها و خلاصه همه سلام کردیم و با داییم و زنداییم رفتیم خونه مامانبزرگم خاک خالی بودیم منو مامانم،سریع لباسهایی ک گذاشته بودم و تو اتاق بابابزرگم عوض کردم و عطر زدم بی ارایش
ی پیراهن بلند تا پایین زانو مشکی سر استیناش و پایینش چیندار و توری و ساپورت مشکی و روسری مشکی ساتن لعنتی ک هی از سرم میوفتاد و از پشت سرم آوردم جلو گوشه گردنم گره زدم
و بعد شام ک مهمونا رفتن خودمونیا همه اومدن تو خونه مرد و زن
حسابی حرف زدیم و باز همه جمع بودیم و خونه بابابزرگم جمع خانوادگی همیشگی ک تو غم و شادی همه کنار هم بودیم و بعد مدتها دوباره ب خودش دید
با امیر کلی عکس انداختم
تیکه های خالمم(بزرگه) اینجا نادیده میگیرم
که کلاااا فقط بلده حرف دربیاره برا ادم
و ی عالمه عکس گرفتم با همههههه
مخصوصا با پرو ترین پسر فامیل:)که قصه ش و اینجا نمیگم،پست بعدی میگم رمزی شم میکنم اگه خواستین بگین رمز و میدم بهتون
و پست بعدی ش ادامه همین پسته
فعلا می رم که بخوابم
سرشبم گوشی محکم ازدستم پرت شد تو صورتم قشنگ استخوان زیر چشمم تیرمیکشه
همینا
مراقب خودتون باشید❤
و همیشه شاد باشیددددددد
فعلاااااا❤❤❤❤❤
برچسب : نویسنده : csusa11447 بازدید : 153