تهران نامه (۱)

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    سلام
    بی مقدمه چینی میریم سراغ تعریف کردن خاطره ی تلخی که شیرینی خودشم داشت و شیرینیش فقط واسه من بود
    بعد از کلیییییی بالا پایین و گرفت و گیر و ناراحتی بابت نرفتنمون و این داستانا بالاخره قرار شد ما بیایم تهران برای مراسم ۵ شنبه...
    ما ۴ شنبه عصر حرکت کردیم و سه صبح تهران بودیم...
    و بماند وقتی انقلاب و ولیعصر و تو سکوت و تاریکی شب دیدم حسابی دلم گرفت و خاطرات برام تازه شد....
    تا ساعت ۵ صبح با مامان جون خاله و بابابزرگم تو حیاط حرف میزدیم
    و ملخ ها تک و توک میخوردن ب دیوار و من واقعا باورم نمی شد تهران مرحله بعدی براش بازشده باشه:)))
    بعد دوش گرفتم و خوابیدم ۵ و نیم و ۶ و نیم پاشدم خوابم نبرد و مامانبزرگم بیدار بود و چون همون طور ک قبلا گفتم مراسم ۷ ام خونه شون برگزار میشد ،شروع کردیم به تمیزکاری تاهشت که مامان بابامم پاشدن و ۹ که عمو زن عمو اومدن و اول صبحی انقدر گریه کردیم.....
    بعد خاله مامانم اومد و مامانبزرگم واسه ناهار آبگوشت گزاشته بود و برنج و واسه شام تو حیاط درست کردن و پشت بوم و واسه آقایون فرش کردن و شستن و تمیز کردن و اعتراف میکنم تو عمرم انقدر کار نکرده بودم،اونم فقط با یک ساعت خواب...
    خلاصه دخترخاله مامانمم اومد تسلیت گفت رفت
    بعد ناهار،ساعت ۵ زنداییم اومد و واسه شام نوشابه گرفته بود و بعدم رفت دنبال داییم دم شرکت ک بعدش بیان بهشت زهرا
    و بعدم ما رفتیم و من توراه۲ قطره اشکم اومد و ذهنم حسابی آشوب بود و واقعا باورم نمی شد....
    و وقتی رسیدیم کسی نبود زیاد و اصلا شوک شوک بودم و هنوزم نمیدونم کسی ک اینجوری زجه میزد گریه میکرد من بودم و تا آخر مراسم تا میومدم مامانم و اروم کنم خودم گریم می گرفت و حتی جون گریه کردنم نداشتم
    شوخی نیست بالاسری جوونی گریه کنی ک انقد صمیمی بودین و یه پایه برا جمع خانوادگی مون بود و انقدر صاف و ساده و مهربون.....
    و هیچوقت نمیخوام اون روز و ببینم،حس میکنم اصلا قوی نیستم واسه از دست دادن عزیز و کنترلی رو خودم ندارم و میشکنم..
    خلاصه ک خیلیا بااینکه مراسم ۶ شروع میشد دیراومدن سرخاک ...
    ولس همه رو دیدم 
    رو قبرش پره گل رز قرمز بود
    و شمع
    و دوستاش همه واستاده بودن
    و عکسش و لبخندی ک جیگرمو میسوزوند
    خاله هام و بقیه چون مراسم خاکسپاری و بودن حسابی گریه هاشون کرده بودن 
    و نتونستن بیان سرخاک و چون مهمونا میخواستن بعد بهشت زهرا برن خونه موندن ک کارارو هندل کنن با مامانبزرگم
    خاله بزرگمم که سرکار بود و قرارشد شب و بیاد
    بمانددددد بعد مراسم چقد سر جیغ جیغای من صدام گرفت و خاله هام حسابی دستم گرفتن و مسخره ام کردن و هنوزم میکنن
    میگفتن هرکی نمیدونست فک میکرد دوس دخترش بودی و من چقد جدی حرص میخوردم و میگفتم بخدا دست خودم نبود نگییییدددددد 
    خلاصه.....
    بعد مراسم با پسرعموهای مامانم و دخترعمه ها و خلاصه همه سلام کردیم و با داییم و زنداییم رفتیم خونه مامانبزرگم خاک خالی بودیم منو مامانم،سریع لباسهایی ک گذاشته بودم و تو اتاق بابابزرگم عوض کردم و عطر زدم بی ارایش
    ی پیراهن بلند تا پایین زانو مشکی سر استیناش و پایینش چیندار و توری و ساپورت مشکی و روسری مشکی ساتن لعنتی ک هی از سرم میوفتاد و از پشت سرم آوردم جلو گوشه گردنم گره زدم
    و بعد شام ک مهمونا رفتن خودمونیا همه اومدن تو خونه مرد و زن
    حسابی حرف زدیم و باز همه جمع بودیم و خونه بابابزرگم جمع خانوادگی همیشگی ک تو غم و شادی همه کنار هم بودیم و بعد مدتها دوباره ب خودش دید
    با امیر کلی عکس انداختم
    تیکه های خالمم(بزرگه) اینجا نادیده میگیرم
    که کلاااا فقط بلده حرف دربیاره برا ادم
    و ی عالمه عکس گرفتم با همههههه 
    مخصوصا با پرو ترین پسر فامیل:)که قصه ش  و اینجا نمیگم،پست بعدی میگم رمزی شم میکنم اگه خواستین بگین رمز و میدم بهتون
    و پست بعدی ش ادامه همین پسته
    فعلا می رم که بخوابم
    سرشبم گوشی محکم ازدستم پرت شد تو صورتم قشنگ استخوان زیر چشمم تیرمیکشه
    همینا
    مراقب خودتون باشید❤
    و همیشه شاد باشیددددددد
     فعلاااااا❤❤❤❤❤

    سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:)))...
    ما را در سایت سحـــــــــــــــــــر کـــــــــــتلــــــــــــــــــــــتـــــیــــان:))) دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : csusa11447 بازدید : 153 تاريخ : پنجشنبه 22 خرداد 1399 ساعت: 12:12